پسر کوچولو گفت:من گاهی قاشق از دستم می افتد.
پیرمرد کوچولو گفت: من هم همین طور.
پسر کوچولو گفت: من گاهی شلوارم را خیس میکنم .
پیرمرد کوچولو خندید و گفت : من هم....
پسر کوچولو گفت : من گاهی گریه میکنم
پیرمرد کوچولو گفت : من هم همینطور
پسر کوچولو گفت: از همه بد تر انگار ادم بزرگ ها به فکر من نیستند.
ان گاه پسر کوچولو گرمای دست چین خورده پیرمرد را روی شونه هایش احساس کرد که میگفت: میفهمم .... میفهمم چه میگویی.............................................
وقتی
بچه
تنبل
تنبل
تنبل
تنبل
تنبل
تنبل
تنبل
اب میخواهد
انقدر منتظر میماند
میماند
میماند
میماند
میماند
میماند
میماند
تا از اسمان باران ببارد!!!!!!!!